چراغ ها را خاموش کرد و گفت تنها گوش کنید و سعی کنید تصویر بسازید .
تصویر بسازیم ؟ باشد تصویر می سازیم !
تصویر ساختنی در کار نبود ، تک تک تصویرهایی که گذشته ی مرا ساخته اند بودند و مرورم می کردند و دیگر هیچ . تصویرهایی که منی را ساخته اند که آینده را در مشت هایش می بیند !
در مشت هایم ؟ در مشت هایم هیچ نبود . . . هیچ ! اما در پاهایم چرا ...
اولش بازی بازی کردم ، بعد از آن هم خبری نبود . من بودم و پسرکی توی صف طویل اول صبح مدرسه . پسرکی خیره به کفش های سبز ، با بندی سفید . گفته بود نمی خواهم و نمی خواهم . گوش شنوایی نبود .
تصویرها مرورم می کنند :
پسرکی بعدتر با پاهایی قایم کرده به پشت . هر دو را نمی توان پنهان کرد ، می توان ؟ یکی را پشت آن پا قایم می کنی . زمین را نگاه نمی کنی ! نگاه می کنی ؟ اسمت را از بلندگو صدا می کنند ، سر بالا می کنی . مکث می کنی و لحظه ها را می جوی . مزه مزه می کنی . مث چیز ترش و بد مزه ای که مزه مزه اش می کنی . بی هیچ علاقه ای ...
و بالاخره پسر بالا می آید ، لوحی و کادویی ، معلمی و دوستانی ، عکس یادگاری . برای بزرگ شدن هایش می گیریم تا از یاد مبرد که روزی چیزی را می خواست پنهان کند . دو تا بود و او نمی توانست هر دو را قایم کند . دو تا بود و هر دو را نمی توانست پنهان کند ، و دست آخر از خیرش گذشت ...
اما از خیر آن خط کش نمی گذشت ، پسرک پرروی میز جلویی می خواست به زور صاحب اش بشود ، باید دفاع کرد از حق ، باید نگذاشت این را هم بگیرند . این را هم ... ؟
مگر جز این چیزهای دیگری رو هم تصاحب کرده بودند ؟
اندکی بچه گی بود . بعدتر کمی شیطنت را ، و آنقدر کار بالا گرفت که به تمامی زندگی رسید ...
ساختمان نیمه کاره را بگو ، گفت شهربازی می شود ، از همان شهربازی های سرپوشیده ، شهربازی ؟ سرپوشیده ؟ مگر می شود ؟ و گفت که می شود و تو باور کردی که می شود و هر روز می شمردی . چند آجر اضافه گشته یا ساختمان کارش به کجا رسیده است . خیابان مولوی ؟ شهربازی ؟ هیچوقت ممکن نشد . پسرک همیشه تصویر ساختمان را در ذهن دارد . چقدر طول می کشد این آجرها بروند آن بالا . . . ؟
اتاقک سقف ریخته را اما به کسی نگفت جز به من ، آن که وقتی پدرش سرحال می شد می آمد و نشانشان می داد و سر بالا نی کرد که اینجا را به امید خدا درست اش می کنیم برای شما . آن طاقچه را بر می داریم . سقف رو هم بنا می آریم درست کند ، دیگر چه می ماند ؟ و پسرک هیچ نمی گفت . به درست شدن سقف تنها هم راضی بود . مگر آن تاقچه چه عیبی داشت ؟
کی بود که دیوار جانبی اش خراب شد . . . ؟ یادش نیست .
از آن پنجاه تومن های صبح های تابستان هم گفت . گویی بدجوری عذاب اش را کشیده بود .
صبح به عشق تهیه ی پنجاه تومن بلند می شدیم و فکر اینکه از کی بگیریمش ؟ بابا که دیگر مدت ها بود که از این پول ها نمی داد ، مامان اشرف هم نداشت که بخواهد بدهد . زیر فرش ها رو دیگر لخت کرده بودیم . هر چی سکه بود برداشته بودیم و حالا دیگه زیر فرش تا دلت بخواهد خاک و خل مانده بود . امید می شد داشت ، ۵ تومن این ، ۵ تومن اون . جور می کردیم . به هر جون کندنی بود جورش می کردیم و تا خود پارک می دویدیم . تازه باز شده بود و یه سرسره ی پیچ پیچی داشت و یه بوفه که ساندویچ فلافل می داد ۵۰ تومن . شب که می شد یک نفس می دویدیم از سر ترس . زیر طاقی ها تاریک بود و مردهایی که می شلیدند یا تلو تلو می خوردند . . . اگر از این دو جنس هم نبودند ، قیافه ها توی تاریکی ما را به یاد چیزهای خوبی نمی انداخت . ترس ترس است دیگر ... و شب خوابیدن های زود برای صبح های خوب تابستان .
از آن سینی چیزی به او نمی گویم ، از آن سینی و آن زولبیا و بامیه ها ، از نگاه ها ، از سخن ها . علی رضا روی شونه می گذاشت و صدایی بچه گانه فضای کدر کوچه پس کوچه های باغ فردوس را پر می کرد ...
تصویرهایی که ساخته اند مرا عبور می کنند و من لحظه لحظه ی دالانی که درنوردیده ام را فرا پشت می نگرم . . .
باد بدی می زند و بالکن کوچک طبقه ی ۱۷ آزارم می دهد ، نزدیک که می روم احساس سقوط به من دست می دهد و عقب که می آیم انگار درون مردابی فرو رفته ام . صدا در گوش ام می پیچد و سیاوش از تصویر مرگ می گویدم ، دریای پر تلاطم افکارم آرام می شود ، آرامشی از برای طوفان