صفای خاطر غم را بنازم که یکدم غافل از حالم نبوده
به شب بیداری و کنج غریبی کسی جز غم پرستارم نبوده
نشسته نرم و ساکت در کنارم حدیث بی قراری گوش کرده
یکایک قطره های اشک من را به جای جام مینا نوش کرده
صبوری را به من غم یاد داده به روحم قدرت پرواز داده
وفادارانه با من کرده سازش کنار من چه شبها آرمیده
نفسهای مرا تک تک شمرده کنار من دمی خوابش نبره
چو خون گرم دررگ گشته جاری مرا از گردشش بی تاب کرده
شده نغمه به ساز زندگانی به لبهایم چو آواز بوده
چو پایان داده افسانه ای را حدیث دیگری آغاز کرده
کتاب هستی ام از نام او پر به راه من عجب ایثار کرده
عجب یار وفا داریست این غم که خود را وقف این بیمار کرده