چیست این باران که دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا میکنم ،
قصه ی یک قطره باران را تماشا میکنم.
در فضا،
همچو من در چاه تنهایی رها
میزند در موج حیرت دست و پا
خود نمیداند که می افتد کجا!
در زمین،
همزبانانی ظریف و نازنین
میدهند از مهربانی جا به هم
تا بپیوندند چون دریا به هم!
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جانها بی غم اند.
هر حبابی دیده ایی در جستجوست
چون رسد هر قطره گوید :-«دوست!دوست...!»
میکنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهرورزان همرهی!
با تب تنهایی جانکاه خویش
زیر باران میسپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا میکند
قطره ی دل میل دریا میکند
قطره ی تنها کجا،دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو؟تا شوم همراه او
سر نهم مر جا که خاطر خواه او!
شاید از این تیرگی ها بگذریم
رو به سوی روشنی ها بریم
میروم ،شاید کسی پیدا شود،
بی تو کی این قطره ی دل دریا شود؟
«فریدون مشیری»