زندگی شهر گل است.

زنبور زمان میخوردش.

انچه می ماند عسل خاطره هاست.

اما گاهی...

خاطره ها چون برف بر تو میبارند

و

سپیدت میکنند

انگاه

احساس میکنی

هوا

هوای رفتن است.

اما...

چون درخت

بی ایمانم

به رفتن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*قطره،باران،دریا*

چیست این باران که دلخواه من است؟

زیر چتر او روانم روشن است.

چشم دل وا میکنم ،

قصه ی یک قطره باران را تماشا میکنم.



در فضا،

همچو من در چاه تنهایی رها

میزند در موج حیرت دست و پا

خود نمیداند که می افتد کجا!



در زمین،

همزبانانی ظریف و نازنین

میدهند از مهربانی جا به هم

تا بپیوندند چون دریا به هم!



قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پیوست جانها بی غم اند.

هر حبابی دیده ایی در جستجوست

چون رسد هر قطره گوید :-«دوست!دوست...!»

میکنند از عشق هم قالب تهی

ای خوشا با مهرورزان همرهی!



با تب تنهایی جانکاه خویش

زیر باران میسپارم راه خویش.

سیل غم در سینه غوغا میکند

قطره ی دل میل دریا میکند

قطره ی تنها کجا،دریا کجا،

دور ماندم از رفیقان تا کجا!

همدلی کو؟تا شوم همراه او

سر نهم مر جا که خاطر خواه او!

شاید از این تیرگی ها بگذریم

رو به سوی روشنی ها بریم

میروم ،شاید کسی پیدا شود،

بی تو کی این قطره ی دل دریا شود؟

«فریدون مشیری»

غم

صفای خاطر غم را بنازم که یکدم غافل از حالم نبوده

به شب بیداری و کنج غریبی کسی جز غم پرستارم نبوده



نشسته نرم و ساکت در کنارم حدیث بی قراری گوش کرده

یکایک قطره های اشک من را به جای جام مینا نوش کرده



صبوری را به من غم یاد داده به روحم قدرت پرواز داده

وفادارانه با من کرده سازش کنار من چه شبها آرمیده



نفسهای مرا تک تک شمرده کنار من دمی خوابش نبره

چو خون گرم دررگ گشته جاری مرا از گردشش بی تاب کرده



شده نغمه به ساز زندگانی به لبهایم چو آواز بوده

چو پایان داده افسانه ای را حدیث دیگری آغاز کرده

کتاب هستی ام از نام او پر به راه من عجب ایثار کرده

عجب یار وفا داریست این غم که خود را وقف این بیمار کرده