از دوست داشتن

امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذ ها پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها

آری آغاز و دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب به جای می ماند عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز خفته در پرنیان رویا ها 

با پر روشنی سفر گیرم بگذرم از حصار دنیا ها

دانی از زندگی چه می خواهم من تو باشم ٬ تو ٬ پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود٬ بار دیگر تو بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریائیست کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفانی کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم بدوم در میان صحرا ها

سر بکوبم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریا ها

بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام به سبک سایه تو آویزم

آری ٬ آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست !!!

 فروغ فرخ زاد

 

فقط دو

کاش تو سرزمین ما ٬کاش روی زمین ما ٬ دو تا گل ٬ دو کبوتر ٬ دو تاپونه ٬ دو تا مریم ٬ یا دو تا آلاله بود . دو تا یاس و دو تا رنگ قشنگ . نه اصلا کاش دو تا برگ زرد روی زمین افتاده بود . کاش گلی رزی تنها نمی موند . شبنمی گلا رو تنها نمی ذاشت . کاش دو تا ماهی ٬ دو تا قطره ی بارون توی خواب هر دو تامون میومد ٬ کاش دو تا پرنده رو ایوونه قلبمون می خوند . کاش غروبا دو تا پروانه می شد نقاشی کرد . کاش می شد بهار  که از راه می رسید دو تا شعر تازه گفت . کاش میشد دو قطره اشک هم که شده واسه بی قراری موج دریا ها بریخت . کاش میشد یکی نبود توی غم های نگاه . کاش می شد قصه نوشت واسه مرگ غصه ها . هر چی بودباشه عیبی نداره . فقط ای کاش دو تا ها هیچ وقت یکی نشند . گل اگر هست دو تا باشه٬ بهاره . دل اگر هست دو تا باشه٬ نگاره . پس بیا دعا کنیم ٬نه دوتایی با هم دیگه دعا کنیم که ۲ هیچ وقت تنها نشه باز . ۱و ۱ با همدیگه ۲ بشن(۲=۱+۱ )و بنویسم ورود تفریق ممنوع !!!!!

 

مواظب خودتون باشید . 

تنها برای او ...

عشقت نه سرسریست که از سر به در شود

                         مهرت نه عارضیست که جای دگر شود

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم

                         با شیر در بدن شد و با جان بدر رود ...

چقدر ساده آمدی ٬ چه عجیب ماندی ٬ چقدر باور نکردنی خواستنت را در برگ برگ صفحه های خالی دلم وصله زدی و چه بی ریا توجیح می کنی آنچه را که نیستی برایم!

دردیست درد عشق که اندر علاج او

                          هر چند سعی بیش نمایی بتر شود

اول یکی منم که در این شهر هر شبی

                          فریاد من به گنبد افلاک بر شود ...

ماندنم را چه طور تعبیر کردی ؟! و اگر بروم چگونه تعبیر خواهی کرد ؟! ماندن سکوتی است که نمی شود به صدا مبدلش ساخت ولی رفتن فریادی است که هرگزنمی توان خاموشش کرد ! و اما من ... سکوتت خواهم ماند به امید رسیدن به صدا ٬ خوب من !

گفتم که ابتدا کنم از بوسه گفت نی

                           بگذار تا که ماه ز عقرب بدر شود

ای دل بیاد لعلش اگر باده می خوری

                          مگذار هان که مدعیان را خبر شود