آن همه گفتم که میخواهمت ، اما
چه شنیدم جز آواز جدایی.
با سنگ برآن شیشهی دیوار زدم ،
دار زدم دیده به در تا بگشایی.
پرواز خیالات شدم ، آب شدم ، ماه شدم ، سایه شدم تا تو بمانی.
و تودرسادگیام سبز شدی ، ابر شدی ، نور شدی تا که نمانی.
تصویر شدم در دل دیوار ولی تو ، چون باد گذشتی.
دیوار شدم ، راه شدم ، باز گذشتی.
من پنجره بودم و تو خورشید نگاهم
آغوش گشودم ، شب تاریک شدی ؛ زرد شدی ؛ شاخهی خشکیده شدی .
من قصهی فرهاد نبودم که تو در قصر نگاهش،
تا صبح خطوطم به دل کوه ، بخوابی.
من شاعر مهتاب نبودم که تو در شعر صدایم ،
چون ابر بباری ؛
سهراب نبودم که تو با خنجر کینت ،
تصویر عبوری شوی از صبح بهاری.
یک سینه صفا بودم و یک دوست که از تو
میخواست بمانی و بمانی و بمانی.
تابوت صداقت شده این لایق نفرین ؛
یک قصه از آن دوست ، که یک روز بخوانی.
_________________
باورم این بود با هم سبز را معنا کنیم
یک حرف را بشکنیم و عشق را پیدا کنیم